Mon coin de solitude



سال تحویل بسیار عجیبی بود. 
این مدت به شدت سرم شلوغ بود. امروز، روز کاری پرثمری بود و من تا دیروقت ماندم و کارهایم را جمع کردم و حتی میزم را مرتب کردم برای سال جدید. خانه به هم ریخته بود و است و سفره هفت‌سینی نداشتم و ندارم. حس هیچ کدام نبود. اما حساب کرده بودم که روز عید را به منزل برادرم خواهم رفت و بنابراین عذاب وجدان زیادی نداشتم از اینکه خانه‌ام هیچ حال و هوای عید ندارد. منتها در محاسبه زمان عید اشتباه کرده بودم. فکر کرده بودم سال تحویل پنج‌شنبه شب است! برای همین چهارشنبه شب را تا جایی که امکان داشت سر کار ماندم و قبلش به برادرم گفتم که فردا می‌آیم. او هم فکر کرده بود منظورم این است که سرم شلوغ است و به سال تحویل نمی‌رسم و روز بعدش می‌آیم.
ساعت نه شب تازه به شهر خودم رسیدم و یادم افتاد شام ندارم. سلانه سلانه پیاده تا مرکز شهر رفتم تا از سوپرمارکت مرکزی که تا ساعت ۱۰ شب باز است و فقسه‌ای مخصوص خوراکی‌های حلال دارد، چیزهایی بخرم. سر صبر خریدم را کردم و در حالی که داشتم به سالی که داشت تمام می‌شد فکر می‌کردم و به یکی از جلسات تفسیر مثنوی سروش گوش می‌کردم، منتظر ترام ایستادم. سوار ترام که شدم دیدم مامانم فیلمی فرستاده از حرم امام رضا و نوشته: یک ساعت و نیم مانده به تحویل سال. شوکه شدم. تا آن زمان هرچه پیام تبریک و سال نو دیده بودم را گذاشته بودم به حساب عجله مردم در تبریک و هفت‌سین چیدن! در گروه خانوادگی‌مان پرسیدم مگه امشب عیده؟ برادر اولم گفت: شوخی می‌کنی دیگه؟ یک ساعت دیگه عیده!
آن حس غافلگیر شدن، آن غربت، آن تنهایی، آن حس اینکه تا به حال در توهم بوده‌ای؛ هرکدام از اینها را قبلا تنها چشیده بودم، اما جمع همه شان در یک لحظه و در حالی که فقط یک ساعت تا سال جدید مانده، سخت بود. خیلی سخت بود. در همان ترام، اشکهایم ریخت. تا به حال نشده بود لحظه عید را در چنین غربتی بگذرانم. به خانه که رسیدم، دیگر بلندبلند گریه می‌کردم. برادر دوم و همسرش برایم پیام‌های دلداری فرستادند که آنها هم معلوم نبود اصلا بیدار بمانند و هنوز سفره هفت‌سینشان چیده نشده و وضعیت‌مان شبیه به هم است. همسر برادرم گفت اصلا ما همه‌مان فردا شب را عید می‌گیریم. حالم بهتر شد.
من در خانه‌ای بزرگ شدم که از دید پدرم، آماده بودن برای سال تحویل و سر سفره هفت‌سین در کنار هم نشستن به هیچ عنوان نباید نادیده گرفته می‌شد. در همه این سالها هم فقط یک سال بود که لحظه سال تحویل، پیش پدر و مادرم نبودم، آن بار هم شب قبلش در کنارشان بودم و هفت سین چیدیم، ولی چون کلاس داشتم، برگشتم و روز عید، در خوابگاه برای خودم هفت‌سینی که مامان بدرقه راهم کرده بود را چیدم. اینطوری اما بدون آمادگی و تنها، خیلی سخت بود و غریب.
تا رسیدم، با همان حال گریان وضو گرفتم و نماز خواندم. برادرم هم زنگ زد. کمی آرام‌تر شدم. همبرگر را در فر گذاشتم و کمی به کالباسی که خریده بودم ناخنک زدم. لباسی که سر کار پوشیده بودم، زیبا بود. درش نیاوردم و با همان نشستم منتظر. آمدم پخش زنده سال تحویل شبکه‌های ایران را ببینم که هیچ کدام هم به دلم ننشست و از قضا سرورها مشکل پیدا کرد و پخش قطع شد. دوست هم نداشتم سال تحویل شبکه‌های فارسی‌زبان خارجی را امتحان کنم.
در یوتیوب به دنبال دعای مقلب‌القلوب بودم که دیدم برادرم زنگ می‌زند. گفت چند ثانیه مانده به سال تحویل. من را با موبایل گذاشتند وسط سفره هفت‌سینشان و با هم عکس گرفتیم و خندیدیم. بعدش هم برادر اول زنگ زد و حالم خیلی بهتر شد. و البته تماس گرفتن با مامان و بابا به نظر ممکن نمی‌آید در این ساعات.
ختم به خیر شد. با همه اینها نشد با خودم فکر کنم به چیزهایی که فکر می‌‌کردم باید قبل از ورود به سال جدید بهشان فکر کنم.


چندین سال است که رویکرد رسانه‌های غربی در پوشش و اهمیت دادن به اخبار کشتگان حملات مرگباری که در خاور میانه اتفاق می‌افتد و به تبع آن واکنش عمومی به این اخبار، مورد انتقاد قرار می‌گیرند. یکی از پاسخ‌هایی که معمولا به این انتقادها داده می‌شود این است که برای ما که در غرب هستیم، وقوع چنین اتفاقاتی در نزدیکی‌مان غیر منتظره است و همین عنصر نامعمول بودن چنین حوادثی، ارزش خبری آنها را بیشتر می‌کند. در نهایت هم مخاطب غربی با کشتگان بروکسل و پاریس، بیشتر احساس نزدیکی می‌کند تا کشتگان کابل و بغداد چراکه با فضای زندگی در شهرهای خاورمیانه غریبه است و درگی از زندگی روزانه در آنجا ندارد. از این روست که هم‌ذات پنداری‌اش  بیشتر است با قربانی‌های حوادثی که در غرب اتفاق می‌افتد و به دلیل ترس از تکرار اتفاقات مشابه نسبت به خودش و عزیزانش، بیشتر درگیر می‌شود. (برای نمونه + را ببینید.)
من نمی‌خواهم درجه اعتبار و مورد قبول بودن این دلایل را بررسی کنم. اما این را می‌دانم که چنین استدلال‌هایی حتی اگر در مورد حملات صورت‌گرفته در خاورمیانه صادق باشند و بر فرض که از نظر اخلاقی هم چنین نگاه‌هایی مشکلی نداشته باشند، در مورد حملات تروریستی که در خود غرب با هدف قراردادن مهاجران یا مسلمانان اتفاق می‌افتند، این دلایل به راحتی قابل پذیرش نیستند. نه کشته شدن در مسجدی در کشوری که در وضعیت جنگی نیست، اتفاقی قابل پیش‌بینی است و نه فضای زندگی و زندگی شهری مسلمانان ساکن غرب برای دیگر شهروندان و مقیمان کشورهای غربی، دور از ذهن و غیر قابل درک است. اما چیزی که بیشتر مرا به فکر فرو می‌برد، واکنش ایرانی‌ها-- چه در داخل و چه در خارج-- به چنین اتفاقاتی است. اگر بخواهیم از روی واکنش‌های فضای مجازی قضاوت کنیم (که شاید البته اشتباه باشد چنین اعتباری به واکنش‌های مجازی دادن، اما خب سهولت دسترسی به این منبع، توجه آدم را به آن جلب می‌کند.)، بخشی از مردم ایران خودشان را به مردم پاریس و بروکسل نزدیک‌تر می‌دانند و غم آنها را بیشتر غم خودشان می‌دانند تا غم مهاجران ساکن غرب (البته می‌دانم که نیوزلند غرب جغرفیایی محسوب نمی‌شود!). اگر همان استدلال شباهت فضا و سبک زندگی و به تبع آن همذات‌پنداری بیشتر با آدم‌های شبیه‌تر به خودمان و در نهایت احساس ترس از وقوع اتفاقات مشابه را بخواهیم در نظر بگیریم، بعید می‌دانم که شباهت سبک زندگی یک ایرانی ساکن ایران یا خارح به یک مثلا فرانسوی ساکن فرانسه بیشتر باشد تا به زندگی یک مهاجر مقیم استرالیا با اصلیت بنگلادشی مثلا. اگر هم قرار بر ترس از تکرار اتفاقات مشابه باشد، ترس از تکرار حمله به مهاجران ساکن غرب اصولا نباید برای یک ایرانی مهاجر کمتر باشد نسبت به ترس از تکرار حمله در فضاهای عمومی شهرهای اروپایی. در مورد ایرانی‌های ساکن ایران هم شاید به دلایل مختلف، به راحتی نتوان گفت که اصلا در وهله اول، چنین حملاتی در خارج از ایران، ترس قابل توجهی از تکرار اتفاقات مشابه در بین ایرانیان ایجاد کنند. بنابراین به نظر می‌رسد که دلیل همذات‌پنداری و حس ترس، خیلی نتواند واکنش متفاوت ایرانیان (در فضای مجازی) نسبت به این حملات را توضیح دهد.
شاید هم دلیل یک‌سره عزادار و شرمنده شدن برخی از کاربران ایرانی در پی حوادث تروریستی که توسط مسلمانان انجام می‌شود، حس گناه است و تلاش برای مبری کردن خود در نگاه خارجیانی که به یک ابرانی هم ممکن است به چشم یک تروریست بالقوه نگاه کنند. در مقابل، وقتی قربانی‌ این حملات، مسلمانان هستند، ایرانی‌ها احتمالا خیالشان راحت است که آنها در مظان اتهام نخواهند بود. من این حس را درک می‌کنم و انکار نمی‌کنم که خودم هم درگیرش بوده‌ام و هستم. تنها نکته‌ای که به نظرم نباید از آن غافل شد این است که آدم اگر به هر دلیلی سکوت می‌کند یا تصمیم می‌گیرد اعلان موضعی نسبت به کشته شدن مهاجران مسلمان (یا هر گروه دیگر) نداشته باشد، خوب است که هرازچندگاهی به خودش نهیب بزند که نباید عملا این باور را زندگی کرد که ارزش جان برخی از انسان‌ها پایین‌تر از برخی دیگر است (مگر اینکه کسی واقعا از حیث نظری، چنین باوری را داشته باشد که در آن صورت باید دلایل قانع‌کننده‌ای در رد وم اعتقاد به حقوق بنیادین برای همه انسان‌ها باید داشته باشد).
اتفاق اخیر، سویه‌های مثبتی هم داشت؛ مثل واکنش بسیار مسئولانه و همدلانه نخست‌وزیر نیوزلند و رفتارهای انسان‌دوستانه خیلی از مردم. با این حال، بعضی افراد هم صریحا اعلام مواضعی کرده‌اند که بی‌تردید نژادپرستانه و نفرت‌پراکن است. به قول امید صافی، از کلمات غافل نشویم .

کاش حتی در ذهنمان قربانی‌ها را بنا به ملیت و دین‌شان «دیگری» نکنیم. آنها عزیزان کسانی بودند و عزیزانی داشتند: درست مثل ما. این زن جانش را فدای عشق به همسر معلولش کرد. مدام به لحظه‌ای فکر می‌کنم که داشت به سمت همسرش می‌دوید.


حال و هوای عید نمی‌آید امسال. حتی نمی‌دانم که روز عید چه خواهم کرد. نه حس خانه‌تکانی هست و نه سفره هفت‌سین چیدن.
درخت‌های حیاط همسایه پایینی شکوفه داده‌اند، اما این آن بهاری نیست که حس عید به من می‌دهد. نه که حالم بد باشد، اما حس و حال عید نیست.
ساعاتی که در سر کار می‌گذرد را دوست دارم همچنان. شکر خدا موقعیت خوبی در بین همکاران دارم و احترام و دوستی خوبی بین‌مان برقرار است. رئیس جدید آدم خوبی است، اما خب به اندازه ویلیام دوستش ندارم. دیشب شام خداحافظی ویلیام و سمیر بود. رئیس جدید پیشنهاد داد که برای تشکر برایشان م.ش.ر.و.ب بخریم و این پیشنهاد می توانست منجر به این شود که من درگیر خرید هدیه شوم. در پاسخش گفتم که  من در این مورد، به دلیل قواعد مذهبی که پیروی می‌کنم، نمی‌توانم دخالتی داشته باشم و موضوع را به خودشان واگذار می‌کنم. بعدتر بهم گفت که سر این چیزها صریح باشم و راحت برایش بگویم که چه کارهایی را نمی‌خواهم انجام دهم. خوشحالم که با آدم‌هایی کار می‌کنم که تا حد قابل قبولی فضایی فراهم می‌کنند که بتوانم خودم باشم. چیزی که البته خودم هم یاد گرفتم این است که معمولا در این‌طور موارد، هرچه، در عین رعایت ادب و احترام به دیگری، محکم‌تر باشی و با اعتماد به نفس بیشتری خودت را همان‌طور که هستی نشان بدهی، کارت راحت‌تر است. البته همه اینها مشروط به این است که طرف مقابل، بی‌گره باشد خودش.
با همه این‌ها، دل من بدجور هوای بعضی چیزهای ایران را کرده است. تقریبا مطمئنم که محیط‌های کاری ایران، رضایت فعلی شغلی که من دارم را نمی‌توانند برایم فراهم کنند. می‌دانم که زندگی شهری‌ام در تهران بسیار پرتنش‌تر خواهد بود. چیزی اما در ایران هست که مرا خوشحال‌تر می‌کند. شاید تهش همان باشد که  وقتی راه می‌روم، رمین زیر پایم را متعلق به خودم می‌دانم .



تعادل احساسی‌ام به هم ریخته بود. بی‌انصاف شده بودم و پر از خشم و بغض. انکار کرده بودم چیزهایی که روزی چون روز روشن بود برایم. می‌لغزیدم و خودم لغزش را دوست نداشتم. 
انصاف را خودش باز پسم داد. خشمم دود شد در هوا. احساسات اما مدام غلیان می‌کرد و من نمی‌فهمیدم این گردباد چطور مرا در خود می‌کشد. وادی پرخطری بود و من ناتوان بودم از سقوط نکردن.
درمانده بودم. رفتم زیر دوش. از ته دل خواستم که آب، لغزش‌ها را پاک کند. همانجا آرام شدم انگار. دلم آرام گرفت به سپردن اویی که جانم بسوخت و به دل دوست داشتمش به خدایم. دلم قرص شد که جایش امن خواهد بود. 

سخت‌تر از امتحان ابراهیم نیست؛ قطعا نیست.



روز اول کاری گذشت. دوام آوردم. دو روز سفر با بچه‌ها در آخر هفته گذشته، آمادگی فشرده‌ای بود برای بازگشت به کار. خیلی خسته شدم البته و گه‌گاهی از دست دانشجوها حرص خوردم. به نظرم سمیر گاهی زیادی آسان می‌گیرد.
دوباره باید آنقدر در کار غرق شوم که جان فکر کردن نداشته باشم. باید دوباره بچه‌هایم را خیلی دوست داشته باشم، دوباره صبح‌ها با انگیزه از خواب بیدار شوم.
از آینده نباید بترسم و با فکر اینکه بعد از سه سال چه می‌شود نباید خودم را مضطرب کنم.
باید تا آخر این ماه، موضوع تحقیقم را پیدا کنم و با دست پر بروم سراغ استادها.

باید ذهنم خالی شود از عنکبوت‌هایی که بی‌رحمانه تار می‌تنند.

قلمم خشک شده باز. 

حرف‌ها زیادند و احساسات از هر طرف هجوم می‌آوردند و من ناتوانم از نوشتن. بارها در ذهنم نوشتم. از شب تولد. از بعدش. از سرخوردگی‌ها و تنهایی‌ها، از حس کردن رشدی که کرده‌ام، از احساس، احساساتی که بر عمق جانم می‌نشیند و بازگفتن‌شان سخت است.

و من دیگر خوب می‌دانم که من یک فرد فوق حساس هستم.


حال و هوای عید نمی‌آید امسال. حتی نمی‌دانم که روز عید چه خواهم کرد. نه حس خانه‌تکانی هست و نه سفره هفت‌سین چیدن.
درخت‌های حیاط همسایه پایینی شکوفه داده‌اند، اما این آن بهاری نیست که حس عید به من می‌دهد. نه که حالم بد باشد، اما حس و حال عید نیست.
ساعاتی که در سر کار می‌گذرد را دوست دارم همچنان. شکر خدا موقعیت خوبی در بین همکاران دارم و احترام و دوستی خوبی بین‌مان برقرار است. رئیس جدید آدم خوبی است، اما خب به اندازه ویلیام دوستش ندارم. دیشب شام خداحافظی ویلیام و سمیر بود. رئیس جدید پیشنهاد داد که برای تشکر برایشان م.ش.ر.و.ب بخریم و این پیشنهاد می توانست منجر به این شود که من درگیر خرید هدیه شوم. در پاسخش گفتم که  من در این مورد، به دلیل قواعد مذهبی که پیروی می‌کنم، نمی‌توانم دخالتی داشته باشم و موضوع را به خودشان واگذار می‌کنم. بعدتر بهم گفت که سر این چیزها صریح باشم و راحت برایش بگویم که چه کارهایی را نمی‌خواهم انجام دهم. خوشحالم که با آدم‌هایی کار می‌کنم که تا حد قابل قبولی فضایی فراهم می‌کنند که بتوانم خودم باشم. چیزی که البته خودم هم یاد گرفتم این است که معمولا در این‌طور موارد، هرچه، در عین رعایت ادب و احترام به دیگری، محکم‌تر باشی و با اعتماد به نفس بیشتری خودت را همان‌طور که هستی نشان بدهی، کارت راحت‌تر است. البته همه اینها مشروط به این است که طرف مقابل، بی‌گره باشد خودش.
با همه این‌ها، دل من بدجور هوای بعضی چیزهای ایران را کرده است. تقریبا مطمئنم که محیط‌های کاری ایران، رضایت فعلی شغلی که من دارم را نمی‌توانند برایم فراهم کنند. می‌دانم که زندگی شهری‌ام در تهران بسیار پرتنش‌تر خواهد بود. چیزی اما در ایران هست که مرا خوشحال‌تر می‌کند. شاید تهش همان باشد که  وقتی راه می‌روم، زمین زیر پایم را متعلق به خودم می‌دانم .



بعد از مهدی شادمانی، با دو فوت دیگر هم روبه‌رو شدم. یکی دوست برادرم که زندگی‌اش را وقف کمک به بیماران نیازمند کرده بود و همین چند وقت پیش بود که ما تصمیم گرفتیم فطریه‌مان را به او بسپاریم. وقتی برادرم خبر را برایم فرستاد، با غصه گفته بود که دوستش دو بچه کوچک داشت و من عمق غم برادرم را حس کرده بودم که حالا که پدر شده، این غم را جور دیگر می‌بیند. دیگری همکاری بود که من یکی دوباری از دور دیده بودمش فقط. در واقع، وقتی من شروع به کار کرده بودم او مدتی بود  که درگیر سرطان شده بود و دو باری آمده بود دانشکده که به همکاران سر بزند و من رویم نشده بود بروم جلو و خودم را معرفی کنم. ویلیام فردای روزی که خبر فوت را خودش برایمان فرستاده بود، مشکی پوشید. قرار بود روز سه‌شنبه (روز عاشورا) مراسم یادبود و خاک‌سپاری باشد. به ویلیام که نگاه می‌کردم، به راحتی توانستم با پیراهن مشکی در وسط مجلس عزاداری امام حسین تصورش کنم. همیشه یکی از تفریحاتم این بوده که آدمهای دور و برم را در فرهنگ ایرانی معادل‌سازی کنم. گاهی بعضی از خانم‌های پیری که در اتوبوس می‌بینم را را با چادر و در قالب یک حاج‌خانم تصور می‌کنم و عجیب چفت و بست می‌شود آن تصویر خودساخته.

امسال بعد از سالها در مراسم جمعی عاشورا شرکت کردم. هم شب عاشورا رفتم و هم روز عاشورا. چیزهای زیادی هست که باید بنویسم. بعد از سالها این روزها را در تنهایی گذراندن، دلم هوای جمعی را کرده بود که بشود جزئی از آن بود. 

 

 

 


دیروز رفتم و بلانش را باد زدم. پرسیدم که می‌شود زینش را پایین‌تر آورد که آقای تعمیرکار دوچرخه گفت نمی‌شود. خیلی وقت بود رکاب نزده بودم و راندن بلانش حسی شبیه حس پرواز به من داد.

به گل‌فروشی قدیمی هم سر زدم. برای بالکن که حدود دو سال است گلدان خالی‌اش توی ذوق می‌زدند، گل خریدم. یک دسته رز صورتی هم برای روی میز نهارخوری گرفتم. دسته گل را توی سبد جلوی دوچرخه گذاشتم و راه افتادم سمت خانه. همین‌طور که رکاب می‌زدم، دسته گلم افتاد وسط خیابان. تا بزنم کنار، ماشین و موتوری رد شدند. هیچ‌کدام لهش نکردند. خانم سوار بر دوچرخه پشتی هم لبخند زد و می‌خواست کمک کند. 

خانه دوباره برایم خانه شده و ازش حس امنیت می‌گیرم. آشپزی می‌کنم و ظرف‌ها را به موقع در ماشین ظرف‌شویی می‌گذارم. دلم تنگ خانواده است اما خانه‌ام هنوز بوی مادر را حفظ کرده.

دختر دانشجویی که استاد راهنمایش بودم و در کار پایان‌نامه‌اش خیلی پیشرفت کرده بود، با حداقل نمره قبولی قبول شد. نسخه نهایی کارش هنوز ایراداتی غیرقابل اغماض داشت. من که روند پیشرفتش را دیده بودم، می‌دانستم که چقدر تلاش کرده اما نمی‌شد که حداقل استانداردها را نادیده گرفت. دلم می‌خواست می‌شد نیم نمره بیشتر بهش بدهیم اما نشد. با این‌حال، می‌خواهم در جشن فارغ‌التحصیلی‌شان، از احساسم نسبت به روحیه شکست‌ناپذیرش و تلاشش بگویم. راستش الان که به عقب برمی‌گردم، احساس می‌کنم به آن یکی دانشجویم که کارش را زودتر از این یکی تمام کرد، بی‌جهت نیم‌نمره اضافه دادم و البته استاد دیگر هم مخالفتی نکرد با نمره. خیلی سخت است رعایت عدالت در این چیزها.

کتاب می‌خوانم و با چراغ مطالعه شارژی که برای کنار تختم گرفتم خیلی کارم آسان‌تر شد. همین‌طور، دارم شروع می‌کنم به نوشتن‌ چیزهایی که مدت‌هاست ایده‌شان دارد خاک می‌خورد. پیش‌نویس متن فارسی داشتم که از پارسال نیمه‌کاره مانده بود. دستی به سر و رویش کشیدم  و می‌خواهم جایی منتشرش کنم که حرفه‌ای باشد، اما مخاطب عام داشته باشد. یک کار انگلیسی هم با کسی شروع کردم که خیلی امید دارم ظرف چند روز آینده به جایی برسد و در وبلاگ دانشگاه چاپ شود. 

زبان غریب این مملکت را هم بالاخره جدی شروع کردم. معلمم می‌گوید که در مجموع، خیلی خوبم اما خودم از تلفظ افتضاحم متنفرم. اینها نمی‌فهمند که چقدر حروف صدادار زبان مادری من ساده و بی‌تکلفند، نمی‌دانند چقدر ترکیب حروف صدادار و صداهای عجیب درآوردن برای من سخت است!

نه که سختی و نگرانی نباشد در این روزهایم، که هست! فقط کمی دارم یاد می‌گیرم که اولویت‌ها یادم نرود. مثلا وقتی رفتار یکی از استادها به وضوع غیردوستانه است و آزارم می‌دهد، سعی می‌کنم به یاد بیاورم که نظر او هیچ تاثیری در هویت من ندارد و اینکه او چقدر کوچک است در مقابل کل هستی. این‌طوری لحظات گرفتگی کوتاه‌ترند. 


این روزها فکر می‌کنم که چقدر سبک‌ترم و چقدر انگار باری از شانه‌هایم برداشته شده.

کم‌کم چیزها دارد در ذهن و روحم سر جای خودشان قرار می‌گیرند، همان‌طور که خانه به لطف مامان مرتب شد. اولویت‌های زندگی کمابیش دارند برمی‌گردند سر جای اول‌شان. 

دانشجویی داشتم که تقریبا تمام درس‌هایش را افتاده بود. من استاد راهنمایش شدم. کار آسانی نبود. چند روز پیش بالاخره کارش را تمام کرد. بیشتر از ساعات موظفم برایش وقت گذاشتم. اما خوشحالم. انگیزه‌اش برای ادامه دادن به من هم انگیزه می‌داد. هنوز نمی‌دانم پایان‌نامه را قبول می‌شود یا نه. تا آخر این هفته با یک استاد دیگر باید تصمیم بگیریم در مورد نمره‌اش. چیزی که برای من واضح است پیشرفت قابل‌توجه این دانشجو بود.

 

اول پایان‌نامه‌اش نوشته:

To my supervisor, Ms. ., because with her, I experienced and learned that the disciple can reach and conquer any challenge or goal by having the right mentor. Sincerely thank you for your guidance and support.

 

 

خوب می‌داند که این چیزها نمره‌اش را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد و فقط احساس قلبی‌اش را نوشته که راستش برای من خیلی ارزش دارد.


اَنـَا الَّذى وَعَدْتُ وَ اَنـَا الَّذى اَخْلَفْتُ

اَنـَا الَّذى نَکَثْتُ

اَنـَا الَّذى اَقْرَرْتُ 

اَنـَا الَّذِى اعْتَرَفْتُ بِنِعْمَتِکَ عَلَىَّ وَ عِنْدى

 

من آنم که تعهد می‌کنم. من آنم که پیمان بستم و همانم که شکستم.

من آنم که بدعهدی کردم.

من آنم که اقرار کردم.

من آنم که معترف شدم به نعمت‌های تو بر خودم و پیش خودم.

 

فرازی از دعای عرفه- ترجمه سید مهدی شجاعی


روز اول مهر به ایران سفر کردم. سفرم تقریبا سه هفته طول کشید و در تمام طول مدت سفر مریض بودم و آلرژی‌ام هم به هوای تهران عود کرده بود. با این حال، یکی از بهترین سفرهایی بود که داشتم. مثل همیشه، روزهای اول سفر گنگ بودم و در فضای خارج از خانه حس غریبگی می‌کردم. جاهای لولکس تهران و فضاهای کافه‌ها و رستوران‌ها آزارم می‌داد. حس عدم تعلقم زیاد بود. بعد از آن، رودربایستی را کنار گذاشتم و به کسانی که می‌خواستند ببینندم گفتم که ترجیحم این است که در خانه ببینمشان و یا جاهایی بروم که برایم حس آشنا داشته باشند. سفر اصفهان را که رفتم، انگار که آن حس تعلق ایجاد شد. به دیوار مسجد جامع عباسی (من نه اسم مسجد شاه را قبول دارم، نه امام) تکیه دادم و با خودم فکر کردم که می‌توان ساعت‌ها اینجا نشست. بودن کنار مامان و خاله خوب بود. حالا که حواسم هست مامانم بهترین دوستم است، می‌دانم که من چقدر گاهی بی‌وفا بوده‌ام. 

بعد از بازگشت از اصفهان، تهران هم قابل تحمل‌تر شد. هنوز بعضی تیپ‌ها و لباسها ورفتارها برایم غریب بود. احساس می‌کردم بخش زیادی از آدمها از روی هم قالب زده شده‌اند و همه می‌خواهند مثل هم باشند. با این‌حال، دیدن آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام حالم را خوب می‌کرد. خیلی خوب. آن دوستی‌ها و آن رابطه‌ها یادم آورد که چقدر در غربت تنهایم و خالی از دوستان نزدیک.

سفر طولانی شده بود و بازگشت سخت بود. به تمام مزایای زندگی در ایران فکر می‌کردم و می‌ترسیدم که عمرم در غربت و تنهایی هدر رود. تا اینکه. شب آخر اتفاق عجیبی افتاد. عصر پیش از سفرم، از خانه دوست مادرم که همسایه‌مان هم هست برمی‌گشتیم وغیرمنتظره‌ترین دیدار اتفاق افتاد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بشناسمش. هشت سال گذشته بود از آخرین بار. چرا همه چیز آن‌طور رقم خورده بود که در آن ساعت و  آن دقیقه ما آنجا باشیم و دو آسانسور دیگر کار نکنند و ما مجبور شویم سوار آن آسانسوری بشویم که آن دو نفر هم آن پایین مجبور شده باشند منتظرش باشند؟ چرا آن ساعت، چرا آنجا؟ نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. چند ثانیه نگاهمان روی هم ماند و هیچ نگفتیم. در آن لحظه، نه مادر من متوجه شد، نه همراه طرف مقابل. سنگینی آن دیدار اما حالم را دگرگون کرد. چیزی که مرا اذیت کرد ناگهانی بودن آن اتفاق بود و آگاه شدن به این که خانه جدید مامان بابا که آنقدر دوستش داشتم، چیزهایی دارد که دوست ندارم.

این که چرا این اتفاق ناخوشایند بود توضیحش سخت است. من واقعا رها کرده بودم آن بخش  از گذشته را، اما به هیچ وجه هم دوست نداشتم دیداری صورت بگیرد. بگذریم. همین موضوع بازگشت را راحت کرد.

به ایستگاه مرکزی شهرم* که رسیدم، حس عجیبی داشتم: حس تعلق. از دیدن این همه تنوع در آدم‌ها و لباس و ظاهرشان دلم گرم شد. نگاهم را در ایستگاه چرخاندم: اینجا با یک نگاه نمی‌شد گفت که چه چیزی مد است و چه جیزی نه! حتی به راحتی نمی‌شد وضع مالی همه افراد را صرفا از روی پوشش‌شان قضاوت کرد. همه این‌ها حسی شبیه اعتماد به اطرافم به من می‌داد.

دل من برای ایران تنگ بود، اما اینجا کشوری بود که در تمام این سالها تا حد زیادی به من اجازه داده بود که خودم باشم.

----------------

*شهر محل زندگی‌ام که الان متوجه شدم که آن را «شهرم» می‌دانم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

جواد روشن پونه کامپیوتر ~Secret_Boy~ گردگیر سازان هدف Glenna akhbar tecnolozh3 فيلتر استخر مینو رایانه